در هشتم ربيع الاول سال 260 ه.ق. در حدود 28 يا 29 سالگي به شهادت رسيد
محل دفن:
در خانه خود و جوار قبر پدر خويش در سامرا به خاك سپرده شد.
مدت كوتاه حيات امام به سه دوره تقسيم ميگردد:
تا چهار سال و چند ماهگي(و به قولي تا 13 سالگي)از عمر شريفشان در مدينه بودند،
تا 23 سالگي به همراه پدر بزرگوارشان در سامرا ميزيستند و پس از شهادت پدر نيز تا 29 سالگي (يعني شش سال و اندي پس از پدر) در سامرا، ولايت بر امور و پيشوايي شيعيان را بر عهده داشته است.
با آنكه بسيار جوان بود بزرگان قريش و علماي زمان را تحت تأثير خود قرار ميداد. دوست و دشمن به برتري او در علم و حلم و جود و زهد و تقوي و ساير مكارم اخلاق اذعان داشتند.
لازم به ذكر است كه امام هادي(عليه السلام)پسر ديگري به نام ابو جعفر محمد داشت كه بين مردم مشهور بود كه ايشان به امامت خواهند رسيد وي نيز جواني با ورع و پارسا، داراي جلالت قدر و مورد احترام اصحاب پدر بود. اما اين پسر در زمان حيات امام از دنيا رفت و بعضي از شيعيان از اين بابت نگران شدند.
ابو هاشم داود بن قاسم جعفري گويد من در اين انديشه بودم كه امام هادي فرمود خداوند ابو محمد را امام قرار داد همچنانكه درباره اسماعيل فرزند امام صادق(عليه السلام ) و امام كاظم(عليه السلام)چنين شد.
مزار محمد بن علي در يك فرسخي سامرا زيارتگاه مسلمين است (معروف به امامزاده سيد محمد در نزديكي شهر بلد) و پس از مرگ نيز كرامات و خوارق عاداتي به او نسبت ميدهند. اعراب براي او معجزاتي قائل هستند و سوگند دروغ به او ياد نميكنند.
امام دهم برادري داشتند به نام جعفر كه نزد شيعيان به لقب كذاب معروف شد و او بعد از شهادت امام هادي عليه السلام مدعي امامت شد و شروع به كارشكني و توطئهگري و فتنهانگيزي بسيار نمود.
بعد از رحلت حضرت امام حسن عسكري(عليه السلام) هم مجدداً ادعاي امامت كرد و منكر وجود امام غايب(عج)شد.
ابو الاديان مي گويد: من خادم امام عسكري(ع) بودم و نامه هاي ايشان را به شهرهاي ديگر ميبردم و جواب ميآوردم. هنگام شهادت ايشان هم نزدشان رفتم نامههايي را كه نوشته بود به من داد و فرمود به مداين ببرم. من رفتم و بعد از پانزده روز برگشتم اما ديدم بانگ زاري و شيون از خانه امام بلند است و جعفر بن علي(جعفركذاب) بر در خانه ايستاده به عزاداران خوش آمد مي گويد. با خود گفتم اگر اين مرد امام شده باشد كار امامت دگرگون خواهد شد. در اين اثنا خادمي آمد و به جعفر گفت كار تكفين تمام شد بيا بر جنازه برادرت نماز بگزار. جعفر و همه حاضران به داخل خانه رفتند. من هم رفتم و امام را كفن شده ديدم. جعفر جلو رفت تا در نماز امامت كند اما وقتي خواست تكبير بگويد ناگهان كودكي با چهرهاي گندمگون و مويي كوتاه و مجعد و دندانهايي كه بينشان گشادگي بود پيش آمد و رداي جعفر را كشيده گفت: اي عمو عقب برو! من براي نماز بر پدرم از تو شايستهترم.
جعفر در حاليكه رنگش از خشم تيره شد عقب رفت و آن كودك بر جنازه امام نماز گزارد. او مهدي موعود امام دوازدهم(عج)بود.
تأليفات
از تأليفات امام عسكري(ع)تفسير قرآن(تهران 1268 و 1315 ه.ق.)كه منسوب به امام است از همه معروفتر است. عدهاي از بزرگان علماي شيعه اين تفسير را تأييد نموده و آن را از تفسيرهاي منسوب به امام صادق(ع) و امام هادي(ع) مستندتر دانستهاند.
ديگر از آثار امام(ع)نامهاي است كه به اسحاق بن اسماعيل نيشابوري نوشتهاند.
ديگر مجموعه حكم و مواعظ و كلمات قصار امام است كه در كتب تاريخ و حديث ثبت است.
اثر ديگر منسوب به امام رسالة المنقبه در مسائل حلال و حرام است كه ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از آن سخن گفته است.
در همين كتاب به نقل از خيبري در مكاتبات الرجال قطعهاي از احكام دين منسوب به امام هادي و امام عسكري(ع)منقول است.
به علاوه احاديث و ادعيه بسيار از آن حضرت روايت شده است.
مناقب و فضايل و معجزات آن حضرت
احمد بن عبيد الله بن خاقان، چنان كه خواهد آمد، درباره امام حسن عسكري (ع) گفته است:
در سر من راي، هيچ يك از علويان را نديدم و نشناختم كه بمانند حسن بن علي بن محمد بن رضا (ع) باشد. و در آرامش و وقار و پارسايي و نجابت و بزرگواري در نزد خاندانش و سلطان و تمام بني هاشم نام كسي را بهتر از او نشنيدم. آنان وي را بر سالخوردگان خود مقدم ميداشتند و نيز همواره بر اميران و وزيران و نويسندگان مردم عامي و معمولي مقدم داشته ميشد. از هيچ يك از بني هاشم و نيز اميران و نويسندگان و قاضيان و فقيهان و ساير مردمان درباره وي نپرسيدم جز آن كه پي بردم آن حضرت در نزد مردم در غايت تجليل و تعظيم و در جايگاهي والا قرار دارد و همه درباره او به نيكي ياد ميكنند و او را بر اهل بيت و مشايخش مقدم ميدارند. هيچ كس از دوستان و دشمنان آن حضرت را نديدم جز آن كه به نيكويي درباره آن حضرت سخن ميگفتند و او را ميستودند.
همچنين پدر احمد بن عبيد الله در اين باره گويد: اگر خلافت از خاندان بني عباس بيرون شود هيچ كس از بني هاشم را سزاوار خلافت نيست مگر حسن عسكري (ع). زيرا او با فضل و دانش و پارسايي و خويشتنداري و زهد و عبادت و اخلاق پسنديده و نيكوييهايش استحقاق تصدي مقام خلافت را داراست.
كرم و سخاوتمندي:
علي بن ابراهيم بن موسي بن جعفر به پسرش محمد گفت: با ما همراه شو تا به سوي اين مرد يعني ابو محمد (ع) روانه شويم. كه از بخشندگي و سخاوت آن حضرت بسيار ياد ميشود. امام عسكري (ع) هم به آن دو هشتصد درهم بخشيد.
شيخ طوسي در الغيبة به سند خود از ابو هاشم جعفري در ضمن حديثي نقل كرده است كه گفت: تنگدست شده بودم و ميخواستم چند دينار از ابو محمد (ع) طلب كنم اما شرم داشتم. چون به خانهام رسيدم صد دينار برايم فرستاده شد و اين پيغام نيز همراه آن نوشته شده بود كه اگر حاجتي داشتي شرم مكن و بيم نداشته باش و طلب كن كه آنچه دوست داري خواهي ديد ان شاء الله.
همچنين در كتاب الغيبة از محمد بن علي از فرزندان عباس بن عبد المطلب روايت شده است كه گفت: براي ديدن ابو محمد (ع) بر سر راه نشسته بودم. چون آن حضرت بر من گذشت حاجت خود را به او گفتم و برايش سوگند ياد كردم كه حتي يك درهم نيز ندارم و چاشتي و شامي هم ندارم. امام (ع) فرمود: به دروغ بر خداوند سوگند ميخوري اما اين سخن من باعث نميشود كه به تو چيزي نبخشم. اي غلام آنچه با توست به وي ببخش.
سپس غلامش به من يك صد دينار بخشيد.
حميري نيز در الدلائل از ابو يوسف شاعر متوكل نقل كرده است كه گفت: تازه صاحب پسري شده بودم و دستم تنگ بود. پس كاغذي به عدهاي نوشتم و از آنان ياري خواستم. اما از آنان نا اميد شدم و به خود گفتم: يك بار به دور خانه ميگردم و آنگاه به سوي در آن ميروم.
در اين هنگام ابو حمزه در حالي كه كيسه سياهي به دست داشت كه در آن چهار صد درهم بود بيرون آمد و گفت: مولايم به تو فرمود: اين مبلغ را براي آن كودك نو رسيده صرف كن. خداوند در آن كودك براي تو بركت قرار دهد.
شيخ طوسي در كتاب الغيبة به سند خود از ابو جعفر عمري نقل كرده است كه:
ابو طاهر بن بلبل حج گزارد. پس به علي بن جعفر حماني، كه انفاقهاي بسيار ميكرد، نگريست. چون از حج بازگشت اين مطلب را به ابو محمد (ع) گزارش داد. امام نيز در همان نامه پاسخ داد: ما به او دستور يك صد هزار دينار داده بوديم سپس به مثل همان دستور داديم اما وي نپذيرفت ...
شكوه و عظمت در دل مردم: كليني در كافي به سند خود از محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن موسي بن جعفر نقل كرده است كه گفت: هنگامي كه ابو محمد (ع) در زندان بود، عباسيون و صالح بن علي و ديگراني كه از ناحيه اهل بيت منحرف بودند نزد صالح رفتند و به او گفتند: بر امام سختگير و او را راحت مگذار. صالح گفت: چه كنم؟ دو نفر از نانجيبترين مرداني را كه ميتوانستم پيدا كنم، بر او گماشتم. آن دو نفر از نظر عبادت و نماز و روزه خيلي كوشا شدند. سپس آنان را احضار كرده پرسيدم: در آن مرد چه ديديد؟
گفتند: چه ميتوانيم گفت درباره مردي كه روز را روزه ميگيرد و شب را تماما زنده ميدارد و نه سخن ميگويد و نه به جز عبادت به كاري مشغول ميشود و چون به او مينگريم زانوانمان به لرزه ميافتد و حالي به ما دست ميدهد كه نميتوانيم خود را نگه داريم. چون عباسيون اين سخن را شنيدند، نااميد و سرافكنده بازگشتند.
دانستن رازهاي دروني
ابو هاشم ميگويد: روزي امام حسن عسكري- عليه السّلام- سوار شد و به سوي صحرا رفت. من نيز با او سوار شدم. او جلو ميرفت و من نيز پشت سر بودم. ناگهان قرضهايم به ذهنم رسيد و در باره آن به فكر افتادم كه وقتش رسيده اكنون چگونه بايد آن را بپردازم.
آنگاه امام- عليه السّلام- متوجه من شد و فرمود: اي ابو هاشم! خدا قرضت را ادا ميكند. سپس از زين اسب به طرفي خم شد و با تازيانهاش خطّي در زمين كشيد و فرمود: پياده شو بردار و كتمان كن.
پس پياده شدم، ديدم شمش طلاست. برداشتم و در كفشم گذاشتم و به راه افتاديم. دوباره به فكر رفتم كه آيا با اين، تمام قرضم را ميتوانم بپردازم و اگر به اندازه قرضم نشد، بايد به طلبكار بگويم تا به همين مقدار راضي شود. و بعد در فكر خرج و پوشاك و غذاي زمستان افتادم كه چگونه آن را تهيه نمايم. باز هم امام- عليه السّلام- متوجه من شد. و دوباره به طرف زمين توجه نمود و مانند دفعه اوّل، خطي در آن كشيد و فرمود: پياده شو و بردار و به كسي نگو.
راوي ميگويد: پياده شدم و ديدم شمش نقرهاي است آن را برداشتم و در كفش ديگرم گذاشتم. كمي راه رفتن را ادامه داديم سپس برگشتيم. و امام- عليه السّلام- به منزل خود رفت و من هم به خانه خودم آمدم. نشستم و قرضهاي خود را حساب كردم و بعد طلا را وزن نمودم كه به اندازه همان قرضم بود، نه كم و نه زياد.
سپس ما يحتاج زمستان را حساب كردم كه چه چيزهايي را بايد تهيه كنم كه نه اسراف باشد و نه سختي. نقره هم به همان اندازه بود. رفتم و قرضم را پرداختم و آنچه نياز داشتم خريدم، نه كم آمد نه زياد «1».
مسلمان شدن راهب مسيحي
شخص مسيحي به نام «مرعبدا» كه بيشتر از صد سال داشت، ميگويد:
شاگرد بختيشوع پزشك متوكل بودم. و استادم خيلي به من عنايت داشت. امام حسن عسكري- عليه السّلام- از او خواسته بود كه يكي از بهترين شاگردانش را براي «فصد» «1» نزد او بفرستد. و او مرا انتخاب كرد و گفت: ابن الرضا «2» از من خواسته است تا كسي را براي فصد، نزد او فرستم. نزدش برو و بدان كه او داناترين شخص در زير آسمان است. مبادا در آنچه به تو دستور ميدهد، اعتراض كني و ايراد بگيري.
پس به خانه او رفتم و مرا در اطاقي نشاند و فرمود: اينجا باش تا احضارت كنم.
و وقتي كه من نزد امام آمده بودم، به نظرم بهترين زمان فصد بود. اما امام وقتي مرا براي فصد فراخواند كه به عقيده من، براي فصد مناسب نبود. طشت بزرگي را آورد و من هم رگ اكحل بازويش را بريدم و خون جاري گشت تا اينكه طشت پر شد.
آنگاه به من فرمود: خون را قطع كن. خون را قطع كردم. امام دستش را شست و جاي فصد را بست و مرا به اطاقم برگرداند. مقدار زيادي از غذاهاي سرد و گرم ميل نمود. و نيز من تا عصر در آنجا ماندم.
باز صدايم كرد و فرمود: خون را جاري ساز. و همان طشت را خواست. من نيز خون را جاري ساختم تا اينكه طشت پر شد.
فرمود: خون را قطع كن. قطع كردم و جايش را بست. و مرا به اطاق بازگرداند.
و شب را در آنجا ماندم.
هنگامي كه صبح شد و آفتاب طلوع كرد، همان طشت را آورد و به من دستور داد تا خون را جاري سازم. من هم دستورش را اجرا كردم. اين بار به جاي خون، از دستش شير دوشيده شده خارج شد و طشت پر گشت. سپس فرمود: قطع كن. قطع كردم و دستش را بست. و براي من يك جا لباسي و پنجاه دينار آورد و فرمود: بگير و ما را ببخش و برو. من هم گرفتم و گفتم: سرورم! ديگر امري ندارند؟
فرمود: چرا، با كسي كه از دير عاقول، همراه تو ميشود با او خوب رفتار كن.
پس نزد بختيشوع رفتم و قضيه را براي او نقل نمودم.
بختيشوع گفت: دانشمندان اتّفاق دارند كه در بدن انسان، بيشتر از هفت من «1» خون وجود ندارد. و اين طور كه تو حكايت كردي، از چشمه هم خارج شود، جاي تعجب است. شگفتتر از آن خارج شدن شير ميباشد.
بختيشوع، مدتي فكر كرد و من هم سه شبانه روز كتابها را مطالعه ميكردم تا شايد مطلبي در مورد اين قضيه پيدا كنم ولي چيزي نيافتم. سپس بختيشوع به من گفت: در عالم مسيحيت، داناتر از راهب دير عاقول، كسي در طب باقي نمانده است. نامهاي براي او نوشت و جريان را براي او شرح داد. و آن نامه را توسط من به سوي او روانه ساخت. من هم رفتم تا به دير او رسيدم. وي را صدا زدم از پنجره نگاه كرد و گفت: چه كسي هستي؟
گفتم: شاگرد بختيشوع.
گفت: چيزي با خودت آوردهاي؟
گفتم: آري، زنبيلي را با طناب آويزان كرد و نامه را در آن گذاشتم سپس بالا كشيد. و همين كه نامه را خواند پايين آمد و گفت: تو آن مرد را فصد كردي؟
گفتم: آري.
گفت: خوشا به حال مادرت! و سوار مركبش شد و با هم آمديم. هنگامي كه به سامرّا رسيديم، هنوز يك سوم از شب مانده بود. گفتم: دوست داري به كجا بروي، خانه استاد ما يا خانه آن مرد؟
گفت: خانه آن مرد.
رفتيم تا به در خانه رسيديم. قبل از اذان صبح بود. در باز شد و خادم سياهي بيرون آمد و گفت: از شما دو نفر كداميك راهب دير عاقول ميباشد؟
او گفت: قربانت گردم! من هستم.
خادم گفت: پس پياده شو. و به من هم گفت: از اشترها مواظبت كن. و دست راهب را گرفت و وارد خانه شدند. من دم درب ماندم تا اينكه صبح شد و آفتاب بالا آمد.
آنگاه ديدم كه راهب بيرون آمد اما در حالي كه لباس راهبان را در آورده و لباس سفيد (لباس مسلمانان) پوشيده و مسلمان شده است. به من گفت: اكنون مرا نزد استادت ببر. رفتيم تا به خانه بختيشوع رسيديم. وقتي كه راهب را با آن وضع ديد، به طرف او دويد و گفت: چه چيز تو را از دينت خارج ساخته است؟
راهب گفت: مسيح را يافتم و به دست او مسلمان شدم.
استادم گفت: مسيح را يافتي!؟
راهب گفت: يا مثل و مانند مسيح را؛ چون در عالم اين نوع فصد را كسي جز مسيح- عليه السّلام- انجام نميدهد. و او در نشانهها و براهين مانند مسيح است.
سپس برگشت و پيوسته در خدمت امام- عليه السّلام- بود تا اينكه از دنيا رفت
سخنان كوتاه و اندرزهاي آن حضرت به نقل از تحف العقول
جدال مكن كه حرمتت برود و شوخي مكن تا بر تو دلير شوند.
هر كه به پايين نشستن در مجلس خرسند باشد تا از جا برخيزد خدا و فرشتگان بر او درود فرستند.
شرك در مردم پنهانتر است از حركت مورچه بر روپوش سياه در شبي بسيار تاريك.
دوستي نيكان به نيكان ثواب است براي نيكان. و دوستي بدان با نيكان براي نيكان موجب فضيلت است و دشمني بدان با نيكان زينت نيكان است و دشمني خوبان با بدان خواري و رسوايي براي بدان است.
سلام بر هر كه بر تو گذر كند و نشستن در جايي جز صدر مجلس از تواضع است.
خنده بيجا از ناداني است.
از بلاهاي كمرشكن همسايهاي است كه اگر كردار خوبي بيند نهانش سازد و اگر بدكرداري بيند آن را فاش كند.
______________________ (1) «فصد» يعني رگ زدن و خون گرفتن كه در طب قديم معمول بود (مترجم).
(2) به امامان بعد از امام رضا- عليه السّلام- «ابن الرضا» هم ميگفتند (مترجم).